برای( محمد صدیق کبودوند ) و غرور جوانش

 

 

نه‌ درد زانوهایت را می شکند

نه‌ سایه‌ی بلند دیوار

غرور جوانت را

 

رنجهای ما را  زیسته‌ای دشوار

که‌ اینگونه‌ مانده‌ای

صبور

با رجی از درختان سرو

 در خوابهایت

و سرودی نجیب

در نجواهایت

 

از پشت چشم بند

به‌ چشمه‌ها که‌ می اندیشی

سرریز می شود خیابان از خشمی خاموش

به‌ سان گلویت

که‌ سرشار  حق است

به‌ گاه سحر

 

جلادها می میرند

اما

بر گونه‌ی سپیده‌ می ماند

کبودی لبهای تو